جدول جو
جدول جو

معنی بی گه - جستجوی لغت در جدول جو

بی گه(گَهْ)
مخفف بی گاه. نابهنگام. بی موقع. نه بوقت. نه بهنگام:
که بی گه ز درگاه بیرون شوید
شگفت آیدم تا شما چون شوید.
فردوسی.
که بی گه چنین از کجا رفته اید
که با گرد راهید و آشفته اید.
فردوسی.
همیشه تا که تواند شناخت چشم درست
نماز بی گه خفتن ز بامداد پگاه.
فرخی.
چون رسیدم بشهر بی گه بود
شهر دربسته خانه بیره بود.
نظامی.
خروسی که بی گه نوا برکشید
سرش را پگه باز باید برید.
نظامی.
- بی گه شدن، بی وقت شدن. وقت از دست رفتن:
وصف او ازشرح مستغنی بود
رو حکایت کن که بی گه میشود.
مولوی.
- گه و بی گه، مخفف گاه و بی گاه. وقت و بی وقت. هر دم و هر لحظه. اوقات مختلف:
بدو هفته باید که ایدر بوی
گه و بی گه از تاختن نغنوی.
فردوسی.
بسی کردم گه و بی گه نظاره
ندیدم کار دنیا را کناره.
ناصرخسرو.
رجوع به گاه و بی گاه شود، عدم کفایت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیگه
تصویر بیگه
بیگاه، بی هنگام، بی وقت، بی موقع، دیروقت، هنگام غروب
فرهنگ فارسی عمید
(گَ)
مرکّب از: بی + گه + ی، نابموقع. نه بوقت خود. بی وقت. (یادداشت مؤلف)،
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ)
مخفف بی گوهر. بی اصل. نانجیب:
بدو گفت کاین نزد بهرام بر
بگو ای سبک مایۀ بی گهر...
فردوسی.
و رجوع به گهر و گوهر شود
لغت نامه دهخدا
(گُ نَهْ)
مخفف بی گناه. که مرتکب گناه نشده است. بی جرم و بی تقصیر:
ز بس غارت و جنگ و آویختن
همان بی گنه خیره خون ریختن.
فردوسی.
برادر ز یک کالبد بود و پشت
چنان پرخرد بی گنه را بکشت.
فردوسی.
نبوده مرا هیچ با تو عتیب
مرا بی گنه کرده ای شیب و تیب.
عماره.
دختران رز گویند که ما بی گنهیم
ما تن خویش بدست بنی آدم ندهیم.
منوچهری.
هم بزیر لگدت همچو هبا کردم
بی گنه بودی این جرم چرا کردم.
منوچهری.
رزبان گفت که این لعبتکان بی گنهند
هیچ شک نیست که آبست ز خورشید و مهند.
منوچهری.
دشمن عاقلان بی گنهند
زانکه خود جاهل و گنهکارند.
ناصرخسرو.
چه کرده ست این بی گنه جانور
که در چنگ جنسی چو خود مبتلاست.
ناصرخسرو.
دل چون دهدت که برستیزی
خون دو سه بی گنه بریزی.
نظامی.
چار سالست کز ستمکاری
داردم بی گنه بدین خواری.
نظامی.
بخون ریختن شد دل انگیخته
ز خون چنان بی گنه ریخته.
نظامی.
که وی در حصاری گریزد بلند
رسد کشور بی گنه را گزند.
سعدی.
نظر کن بر احوال زندانیان
که ممکن بود بی گنه در میان.
سعدی.
ما را که تو بی گنه بکشتی
کس نیست که دست پیش دارد.
سعدی.
بی گنه را بعفو حاجت نیست.
ابن یمین.
رجوع به بی گناه شود.
، بی طاقت و ناتوان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَهْ)
مخفف بیمگاه:
راهرو را بسیج ره شرطست
تیز راندن ز بیمگه شرطست.
نظامی.
و رجوع به بیمگاه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ گَهْ)
مرکّب از: بیع + گه، مخفف گاه، مخفف بیعگاه. جای بیع و شرا. (از آنندراج) :
بیعگه غم دل خاقانی است
زآن کند اندوه در او کاروان.
خاقانی.
آنرا که قبول تو خریدار نباشد
در بیعگه هیچ دلش بار نباشد.
نظیری (دیوان چ مصفا ص 142)
لغت نامه دهخدا
(گی گِ)
نام خواهر اسکندر، دختر آمینتاس از شاهان مقدونی معاصر خشایارشا پادشاه هخامنشی بوده است. این زن همسر یک نفر پارسی به نام بوبارس بوده است و از ازدواج با او پسری یافت که نام وی را نیز آمینتاس نهاد. (از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 831)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی گاه
تصویر بی گاه
بی وقت، بی موقع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیگه
تصویر بیگه
بیوقت بیموقع، دیروقت، اول شب شبانگاه
فرهنگ لغت هوشیار
بی موقع، بی وقت، بی هنگام، دیروقت، دیرهنگام، دیر، ناوقت
متضاد: گاه، زود، شبانگاه، غروب هنگام
متضاد: پگاه زود، گاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد